واحد سیاسی

از وصیت‌های خلیلِ انقلابِ ما

✍️مجاهد الصریمی صنعا

خلیل انقلاب ما درگذشت.

آن آزادمرد رفت؛ و مگر آزادی جز تو بودی، ای «خلیل العمری»؟ تو صدای بی‌صدایان بودی.

صادق بودی آن‌گاه که سخن می‌گفتی، و امین بودی آن‌گاه که اندرز می‌دادی.

تو خود، ارتشی بودی در میدان نبردِ کلمه؛ تنها و بی‌پشتیبان، با دشمنان می‌جنگیدی و از پشت خنجر می‌خوردی ـ نه از بیگانگان، بلکه از فرومایگانی که تو برای آرمان می‌زیستی و به انقلاب ایمان داشتی و زیر پرچم رهبرش، که خدا او را حفظ کند، فعالیت می‌کردی.

ای سوارِ زمان، ای ادامه‌دهنده‌ی کارزار حق در اندیشه و سخن، ای زاده‌ی روحِ مقاومت در برابر دروغ، ای آن‌که دست آزادگان را به سوی سازندگی و پیشرفت گرفتی، ای ریشه‌ی آگاهی و چراغ بصیرت اخلاقی؛ چه بسیار استواری‌ات، چون کوه‌های پابرجا، در رویارویی با خائنان و مقابله با روایت‌سازی اشغالگران و ستیز با فساد و فاسدان.

قلمت، نردبانی بود برای هر روحی که می‌خواست به بلندای عزت، کرامت، شکوه، قدرت، سیادت و استقلال برسد.
کلماتت، مهماتی بود در تیر‌دانِ رهبر انقلاب؛ نه از سر هیجان، بلکه از سر آگاهی شلیک می‌شد، و هدفی جز نابودیِ قاتلان و جنایت‌پیشگان نداشت؛ آنان که جان‌ها و اندیشه‌ها را می‌کشتند، امیدها و آرزوها را می‌میراندند، و در برابر شهیدان و استواران جنایت می‌کردند؛ خیانت‌پیشگانی که فداکاری‌ها را هدر دادند و از مسیر حق منحرف شدند.

آنان همان پست‌طینتان بودند که هرگاه تو را می‌دیدند، چونان دشمنی خطرناک با تو برخورد می‌کردند؛ زیرا تو نگاهت را تا دوردستِ لشکرهای استکبار و صهیونیسم دوخته بودی. پس دستانت را با گناهانشان بستند، زبانت را با کودنی‌شان گره زدند و راهت را با موانع پوشاندند. اندیشه‌شان آلوده، و افق‌شان تنگ بود؛ اگر سخن می‌گفتند، هذیان می‌گفتند، و اگر کاری می‌کردند، جز ویرانی چیزی نمی‌آفریدند. حکومتشان ستم بود و ایمانشان تظاهر.
مهاجرانشان، چون «عدی قرشی»‌ها، و به‌ظاهر نیکانشان، چون «تیم»ها؛ انصارشان، مدنیِ یمانی بود، اما در حقیقت مانند «ابو عامر فاسق»؛ آن‌که چیزی را که حقش نبود، به‌دروغ از زبان دروغ‌گویانی می‌ربودند که شأنش را به ادعایی درباره‌ی پسرش «حنظله» بالا بردند.

آنان همان فرومایگانی بودند که ـ چنان‌که خود گفته بودی ـ:
«واژه‌ها از معانی اصلی خود تهی شده‌اند و مفاهیم تازه‌ای یافته‌اند که در حرص و طمع غارها ریشه دوانده و از توهم برج‌نشینان روییده‌اند. اکنون “خائن” و “ترسو” کسی است که برای بزرگانشان کف نمی‌زند و تملق نمی‌گوید. و هر که از خطاهایشان انتقاد کند یا از گناهانشان شکایت نماید، جاسوس و مزدور و اجیر نام می‌گیرد…
وقتی وطن به “روستا” و ملت به یک “ناظر” تقلیل یابد، دیگر این واژه‌ها ربطی به وطن و مردم و موضع در برابر دشمن بیرونی ندارند، بلکه تنها به موضع نسبت به آن روستای مقدس و ناظر بزرگ مربوط می‌شوند.»

تو می‌دانستی که آنان پدیده‌ای نو نیستند، بلکه ادامه‌ی طبیعی جریانی کهن‌اند؛ جریانی که به نام حق شکل گرفت تا حق را از درون نابود کند.
جریانی که «سقیفه» ایستگاه بزرگ آن بود؛ از همان‌جا رسالت محمدی را از مسیر خود منحرف کرد و به‌جایش دینی از دروغ و خرافه نشاند؛ دینی برای رام کردن و تضعیف و برده‌سازی مردم، دینی که پر از ظلم و جور بود، دینی که در آن جایگاهی برای توده‌ها نبود، دینِ تاجران، کاهنان و فرعون‌ها؛ دینی که خدا، قرآن، نبوت و عبادت را ابزار تثبیت طبقه‌گرایی، منطقه‌گرایی و قبیله‌گرایی ساخت؛ دینی که هر «مغیره بن شعبه» را بر هر «عمار بن یاسر» مقدم داشت و هر «مروان بن حکم» را بر هر «ابوذر» حاکم کرد.
دینی که آغازش «ابوسفیان» بود و پایانش هزار «ابو…» و «ابو…» دیگر.

دینی که هدفش حذف «علی» در اندیشه و نابودی «حسین» در انقلاب بود.
دینی که هر «مالک» را می‌کشد و هر «اشعث بن قیس» را حفظ می‌کند.
چیز تازه‌ای نیست؛ تنها تفاوت این است که «سقیفه»‌ها بسیار شده‌اند.

از همین‌رو، وصیتت چنین بود:
«ما در مرحله‌ای زندگی می‌کنیم که شبیه دوران میان “عقبه تبوک” و “پنج‌شنبه‌ی مصیبت” است.

اگر “نواده‌ی پیامبر” زود برنخیزد و در برانداختن “دو سر” شتاب نکند، پیش از آن‌که بگویند: “رهایش کنید، او هذیان می‌گوید”، فضا برای آنان خالی خواهد شد؛ و به‌زودی از (ابوذر)، (عمار)، (مقداد) و (سلمان) نیز نشانی نخواهد ماند.
و برای بینایان پوشیده نیست که (سلیم) آماده‌ی بیعت با هر خریدار است، و در برابر (دو سر)، نه (سعد) مانعی خواهد بود و نه (سقیفه‌ای).

اما جز چند روز یا چند هفته نخواهد گذشت که آن دو از (مدینه) بگریزند، هراسان، و سمِ اسبانِ امویانِ جدید، همه‌چیز را لگدمال کند، کوچه‌ها از پیکر بی‌گناهان پر شود و هرج‌ومرج، روزگاری دراز بر شهر سایه اندازد.

خدایا، من رساندم؛ خدایا، گواه باش.»

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا